مکالماتمون..
سلام ماه گونه م. یه کم صحبتهای مختلفت یادمه گفتم بنویسم بخونیم.. یاد گرفتی یهو میزنی تو پیشونیت و دستتو تو هوا می چرخونی و میگی ااااا فلان چیز شد.. بابایی: آیاتای مامانی داره میره مأمریت تهران. شما: نه ه ه ه مأموریت مال باباهاس مامانا باید اینجا باشن اومدم جاروبرقی بکشم، مبل رو کشیدم کنار دیدم زیرش یه عالمه پوست پسته ریخته، میدونستم به هرحال امین این کار رو نکرده، صدات زدم تا اومدی میگی: ببخشیــــد دیگه این کار رو نمی کنم. بعد از ظهر من رفته بودم دکتر، بابایی هم برای اینکه شما دختر خوبی بودی بهت پفک داده بود. گویا موقع خوردن کمی ریخته روی مبل، گفتی: مامانی میاد اینا رو جمع میکنه، من میرم بخوابم. دو دقیقه بعد بابا...